گویی امید داشتند شاید پدر نمرده و به خوابی عمیق فرو رفته است خوابی آرام که او را از غم جانکاه رسوایی که مادر به جا گذاشته بود دور میکرد اما چنین نبود و دستان زرد و صورت سفید و سرد پدر به همه آنان فهماند که اشتباه می کنند و روح پدر به ابدیت پیوسته است.
صدای زنگ خانه همه را از جا پراند. بیتا مشغول تلاوت قرآن بالای سر پدرش بود آن را روی بالش گذاشت و نگاه پرسشگرش را به رضا دوخت رضا سر تکان داد و از اتاق خارج شد. دمپاییهایش را لخ لخ کنان روی موزاییک حیاط کشید و در را به روی پروین خانم باز کرد.
بیتا پارچه ای سفید روی پدر کشید و برخاست . روسری اش را سر کرد و به ایوان رفت با دیدن پروین خانم که با رضا خوش و بش میکرد و در دستش قابلمه ای بود شرمنده شد. پروین خانم با دیدن چشمان قرمز و متورم بیتا و
رضا خود را جمع و جور کرد و پر شتاب به اتاق آمد. قابلمه را روی زمین گذاشت و به جسد آقا شمس که زیر ملحفه قدش کشیده تر به نظر می آمد چشم دوخت. بچه ها انگار که حامی و پناهی یافته باشند یکصدا و بی پروا گریستند.
پروین خانم با بغض علی کوچولو را در بغل گرفت و با ناراحتی پرسید کی به رحمت خدا رفت؟
رضا در میان هق هق پر دردی گفت: دو ساعت نیست که برای همیشه راحت شد پروین خانم. پروین پشت دستش زد و گفت چرا ما رو خبر نکردید؟ بمیرم برای دلهاتون؟ چه زجری را تحمل می کنید با این سن کم خوب می آمدید دنبال خسرو شاید کاری از دستش بر می آمد. بیتا گفت میخواستیم دکتر خبر کنیم، اما خودش نخواست ما هم آن قدر گیج بودیم که حال خودمان را نفهمیدیم