خلاصه کتاب:
دکتر آرین، مردی باوقار و تحصیلکرده، پس از بازگشت از خارج، با دو دختر از خانوادهاش روبهرو میشود: گیسو و کمند، دخترعمه و دختردایی که بهترین دوستان هم هستند. عشق آرین میان این دو دل جوان، آزمونی برای وفاداری و فداکاری میشود.
خلاصه کتاب:
پرنسسی که برای ازدواجی اجباری به کشور دشمن فرستاده شد؛ در همان ابتدای ورود فهمید که آن اجبار نه تنها فقط به یک ازدواج سیاسی ختم نمیشود، بلکه دشمن برای او یک مراسم شیطانی و خطرناک تدارک دیده....
خلاصه کتاب:
باده، دختری باوقار و متین، در شرکت عمویش مشغول فعالیت است. شایان، پسرعمویش، پس از سالها زندگی در خارج، بازمیگردد و با دیدن باده، جرقهای از احساس در دلش روشن میشود؛ احساسی که به رابطهای پرشور اما پیچیده منتهی میشود.
خلاصه کتاب:
با افشای رازی از گذشته، حسنا وارد خانهای میشود که آرامش در آن رنگ باخته. در این خانه، حامی حکمت، مردی با قلبی زخمی و رفتاری سرد، حضور دارد. آیا حسنا میتواند گرمای دلش را به این فضای سرد ببخشد؟
خلاصه کتاب:
گوهری بیاب که نور چشمهایت شود؛ شاید شیرینیاش مرهمی باشد بر بارانهای دل. از دام هوس بگریز، که خیانت راهی به خرد ندارد. جوشان شدهای، آواز بلبل سر دادهای، اما طعم داغ لعلِ هوس حرمتها را میشکند. بازگرد، در توبه را گشودهام.
خلاصه کتاب:
(صحنه: تالار سنگی، نور کم، صدای قدمها) مرد: «انتظار نداشتم فریبم بدی.» لوس عقب میرود، مرد نزدیک میشود. مرد: «یادت نیست آخرین بار چطور ازم خواستی کنارت باشم؟» لوس با دیدن چهرهاش، خشکش میزند. لوس: «تو... تو همونی هستی...» (سکوت سنگین، پرده میافتد)
خلاصه کتاب:
هیوا همیشه فکر میکرد میتونه هر کاری دلش خواست بکنه. نامزدش رو خانواده انتخاب کرده بودن، خودش هم بیخیال بود. ولی وقتی اون زن افغان با دخترش وارد خونهشون شد، یه چیزی توی دلش تکون خورد. حالا دیگه همهچی فرق کرده.
خلاصه کتاب:
نفیسا، دختری از خانوادهای اصیل، در کودکی توسط پدر و مادرش رها میشود و تنها کسی که در کنار او میماند، عموی مهربانش است. حالا که بزرگ شده، پدربزرگش تصمیم دارد او را به عقد پسرعمویش آرتا درآورد تا نسل خانواده ادامه پیدا کند. اما نفیسا، میان خواستههای سنتی و آرزوهای شخصیاش، باید تصمیمی سرنوشتساز بگیرد.
خلاصه کتاب:
او دیگر آن دختر ساده نیست. حالا زنیست که از دل تاریکی عبور کرده، مادریست که برای فرزندش میجنگد. گذشته بازگشته، با پشیمانی و وعده. اما او این بار، خودش را انتخاب میکند. و شاید، برای اولین بار، سرنوشت را خودش بنویسد.
خلاصه کتاب:
در سیزدهسالگی، دنیایم تغییر کرد. احساساتی عجیب، قدرتهایی ناآشنا، و ترسی که نمیدانستم از کجاست، درونم شکل گرفتند. من دختری بودم که ناخواسته، در مسیر ناشناختهای قدم گذاشت. و هنوز، در دل شبهای بیپایان، از خودم میپرسم: چه کسی این راه را برایم گشود؟
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانسرا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.