
بيخيال به آينه مقابلم خيره شدم. زرق و برق قاب آينه و
تجملات روي ميزآرايشم با دختر خاكستري داخل آينه
تفاوتي همچون شب و روز بود. تكه پنبه اي از ظرف
شيشه اي مخصوصش خارج كردم و با فشاري به بسته
آرايش پاك كن آن را آغشته به ماده كردم. گوشه چشمم
را با دستي به سمت بيرون صورتم كشيدم و احساس
كردم شايد اينگونه راحت تر از هميشه سياهي هاي دور
چشمم از بين رود. فاصله اي كه بين لب هايم افتاده بود
تنها بخاطر دقت بيشتري بود كه در پاك كردن صورتم
به كار ميبردم. با وجود آنكه همه معتقد بودند چهره ام
نياز به آرايش ندارد از زماني كه وارد دوره راهنمايي
.شده بودم هر سال بيش از قبل به غلظت آن افزوده ميشد
رفته رفته احساس ميكردم پوستم به مقدار لايه هاي كرم
بيشتري نياز دارد و چند لايه به انواع كرم ها و لوازم
مخصوص آرايشم اضافه ميشد. با وجود اينكه با تجويز
دكتر تمام كرم ها را استفاده ميكردم ميدانستم كه
تعدادشان زياد است و امكان آسيب رسيدن به پوستم
.وجود دارد ولي توجه چنداني نميكردم
تقريبا يك چشمم به پايان رسيده بود كه ويبره ساعتمتوجهم را جلب كرد. اين روزها بجز هليا و تارا كسي
خبري از من نميگرفت. تابستان بود و بچه هاي دانشگاه
.هم خبر چنداني از هم نداشتند
دكمه سبز روي ساعتم را فشردم و تماس هليا را برقرار
كردم، قبل از سلامش صداي تركاندن آدامس بادكنكي
هميشگي اش به گوش رسيد. امكان نداشت دهانش خالي
از آدامس باشد و به تازگي از صبح تا شب تنها يك
آدامس را در دهان نگاه ميداشت. گاهي از به يادآوري
!اينكه چقدر ميتواند سفت شده باشد چهره در هم ميكشيدم
سلام عشقم. چطوري؟ –
…سلام فدات –
طرف ديگر پنبه را آغشته به ماده كردم و به روي
.ابرويم كشيدم
مياي دنبالم؟ –
نَسخي؟ –
اي بگي نگي… اونو كه نباشم عجيبه! فك كنم سعيد يه –
.توله گذاشته تو اين وامونده… بيا بريم تست بگيرم
لحظه اي شوكه دست از كار كشيدم و با چهره اي نيمه
پاك شده و دهاني باز تر از لحظاتي قبل يه چشماني در
.آينه ُزل زدم كه از حالت عادي بزرگ تر شده بودند