
و این دلیما همون چیزی بود که من میخواستم!دستشو به نشانه ی بفرمایید سمت صندلی دراز کرد و گفت:
– محسن طیبی هستم.بفرمایید بشینید!
صندلی رو کنار زدم و موتور زبونمو روشن کردم:
-شما خیلی معطل شدید؟؟
ببخشید! من همیشه سر همه ی قرارهام دیر میرسم! همیشه ! اصلا من معروفم به دختر بدلول…خیلی از دوستام بخاطر همین بدلولیم اصلا باهام قطع رابطه کردن…اصلا هم نمیتونم این عادتمو ترک کنم…
میدونید این ویژگی با من عجین شده یجورایی…
بیچاره هر وقت میخواست لب باز کنه من یه چیز بی ربط دیگه میگفتم و اونم با متانت از قطع صحبتهام خودداری میکرد و خیلی آهسته سرش رو تکون میداد تا اینکه گارسون ظرف شیشه ای منحی شکل پراز بستنی رو روی میز گذاشت و بعد تا کمر خم شد و رفت….!
لبل از اونکه دوباره فک من بجنبه فورا گفت:
-بفرمایید بستنی…!
تشکر کردم و بستنی رو جلو آوردم که از فرصت بدست اومده استفاده کرد و گفت
خب..من فکر میکنم بهتره در مورد یه چیز دیگه صحبت کنیم…یه چیزی ؼیر از دیر رسیدن به سر قرار….
سرمو جلو بردم و دهنم رو تا آخر باز کردم و گفتم:
-در مورد مسائل سیاسی حرف بزنیم؟!
کله اش ثابت موند و پره های دماغش یواش باز و بسته شدن…! فکر کنم حالا دیگه تونسته بود بوی بد و منزجر کننده ی سیر رو احساس کنه.سیبک گلوش بالا و پایین شد و گفت:
-ببخشید…شما سیر خوردید؟؟!
سرخوشانه سرمو تکون دادم و گفتم:
-البته که خوردم! اصلا مگه میشه سیر نخورد…سیر واسه من مثل آدامس میمونه ..همیشه باید یکیش دهنم باشه و بجومش…الانم هست…میخوای دربیارم نگاه کنید!
سرشو عمب برد و با چندش گفت:
-نه نه نه! ابدا! بفرمایید…بفرمایید بستنیتونو بخورید..! بفرمایید