ساجده تا جلوی در آوردش و گذاشتش زمین خودشم نشست جلوی پاش و مشغول پوشوندن کفشاش شد و وقتی سر پا وایستاد با نگاهی به سالن و اطمینان از اینکه مادرم نیست آروم گفت:
به خدا آقا.. من جونم واسه این بچه در میره از خدامه که پیشم باشه و نگهش دارم کاری هم به کارم نداشت به گوشه تو آشپزخونه می نشست و با وسایلش بازی می کرد. ولی.. ولی خانوم گفت تو فقط به کار خودت برس و نذار بچه بهت عادت کنه.
نگاهم و از چشمای پف کرده و سرخش گرفتم و سرم و به تایید تکون دادم. این دختر چه گناهی داشت که دق و دلی اعصاب خوردیهای امروزم و سرش خالی کردم و باز داشت با شرمندگی بابت منطق بی منطق مادرم توضیح میداد تا بلکه به کم آروم شم.