خلاصه کتاب:
ستاره در پی مرگ ناگهانی خواهر دوقلویش مهتاب و به وصیت او، قبول می کند که نقش او را در خانه اش و در کنار شوهر خواهر خشک و مرموزش بازی کند حالا با حضور او آرامش به خانواده برگشته ولی شعله های انتقام در کنار عشقی نوخاسته ستاره را وادار می کند…
خلاصه کتاب:
نگاه بین باغ می چرخانم، چه قرارهایی که توی این باغ نگذاشته بودیم. درخت های تنومند گردوی انتهای باغ و اطراف انباری شاهد عشق کودکی مان بودند. چه حرف های عاشقانه که از ما نشنیده بودند. تهش اگر این باشد که خیلی تلخ است. نهالی را با هزار امید بکاری… با عشق آبش بدهی و از نور وجودت بتابانی، دست آخر وقت ثمره دادنش که رسید از ریشه بکنیش و بگویی تو را اشتباهی کاشته ام. هر دو بد کردیم. پندارم… من و تو باغبان های خوبی نبودیم.
خلاصه کتاب:
_ اِ اِ چرا اینطوری رانندگی میکنی؟! ماشین را کنار زد وکلافه غرید به خشکی شانس! _چه مرگته؟! -فکر کنم بنزین تموم کردیم! با حرص لب زدم مگه بنزین نزده بودی؟ خورشین سری تکان داد و گفت چرا ولی میبینی که تموم شد! نگاهی به دور و اطراف انداختم و گفتم حالا وسط جاده به این خلوتی چیکار کنیم؟! از ماشین پیاده شد و گفت باید از یکی بگیریم…!
خلاصه کتاب:
فردین دل میشکند و آه آن دلِ شکسته جوری دامن احساسش را میگیرد که لحظه به لحظهاش درد میشود و خواب با هزار قرص خوابآور رخت بر میبندد از چشمانش و تمام خواستنهایش میشود در همان دلِ شکسته. اما انگار جوری آن دل را زیر پاهایش له کرده که صدای فریاد بیصدایش به گوش خدا هم رسیده و حال خدا قصد تقاص گرفتن میکند.
خلاصه کتاب:
قصه ای از دل تفاوت ها که به تجانسها ختم میشد دختری سرکش و جولانگر خط میزند معادلات مردی از جنس امنتیت را و سرمشق میشود برای شب هایی که چراغ های روشن شهر او را فریاد میزنند و او چه مقهور میشود در این عشقی که اگرچه از سراب تفاوت ها ریشه میگیرد اما به قصه همسان شدنها و تجانسها ختم میشود. آری داستانِ تلاقی دوخط موازی را شنیدهای؟ دو خطی که در تجانس ها سر خم میکنند برای یکی شدنها؟ اینجا رسم و الخط یکی شدن هاست میان تجانس اندیشهها …
خلاصه کتاب:
خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش داشته و مدت کوتاهی هم نامزد بودند جدا شده واین فشارهای روحی باعث خودکشی ناموفق خودش شده و به همین دلیل از خانواده پدری بریده پیش مادرش اومده برای ادامه زندگی…
خلاصه کتاب:
داستان ما راجب یه دختر تنهاست! پدربزرگ ابن دختر در سن ۶ سالگی از خونه میبرش بیرون و اونو توی یه بیابون ول میکنه تا اینکه یه خانواده اونو پیدا میکنن و میبرن پیش خودشون و بزرگش می کنن…!
خلاصه کتاب:
دختری به اسم ایرن برای نجات مادرش وارد خونه ی شش پسر می شه که متوجه می شه اونا خون آشامن. زندگی اون کاملا دگرگون می شه و حقایق و راز های زندگیش کم کم فاش می شن و این باعث می شه که…
خلاصه کتاب:
«تقدیم به امید و نور چشم شیعیان، آقا صاحب الزمان و ان شاءالله تعجیل در ظهور ایشان» و «تقدیم به پدر و مادر مهربان و همسر عزیزم» من خدایی دارم، می داند گناهکارم، می داند ظلم و ستم شده اسباب دلم، در پس ثانیه ها، بعد از آن غم نامه ها، می داند که چگونه، بستاند غمِ هجرانِ مرا.. گناهی کرده ام، سفید می دانم خطاکارم، شده اوقات دلم کنج نشینی در آن محرابِ غم پرورده ها، شده نجوایِ دلم: که «خدایا، ببخش» بعد از این اوقات، حال و احوال مرا...!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانسرا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.