خلاصه کتاب:
گوهری بیاب که نور چشمهایت شود؛ شاید شیرینیاش مرهمی باشد بر بارانهای دل. از دام هوس بگریز، که خیانت راهی به خرد ندارد. جوشان شدهای، آواز بلبل سر دادهای، اما طعم داغ لعلِ هوس حرمتها را میشکند. بازگرد، در توبه را گشودهام.
خلاصه کتاب:
(صحنه: تالار سنگی، نور کم، صدای قدمها) مرد: «انتظار نداشتم فریبم بدی.» لوس عقب میرود، مرد نزدیک میشود. مرد: «یادت نیست آخرین بار چطور ازم خواستی کنارت باشم؟» لوس با دیدن چهرهاش، خشکش میزند. لوس: «تو... تو همونی هستی...» (سکوت سنگین، پرده میافتد)
خلاصه کتاب:
هیوا همیشه فکر میکرد میتونه هر کاری دلش خواست بکنه. نامزدش رو خانواده انتخاب کرده بودن، خودش هم بیخیال بود. ولی وقتی اون زن افغان با دخترش وارد خونهشون شد، یه چیزی توی دلش تکون خورد. حالا دیگه همهچی فرق کرده.
خلاصه کتاب:
نفیسا، دختری از خانوادهای اصیل، در کودکی توسط پدر و مادرش رها میشود و تنها کسی که در کنار او میماند، عموی مهربانش است. حالا که بزرگ شده، پدربزرگش تصمیم دارد او را به عقد پسرعمویش آرتا درآورد تا نسل خانواده ادامه پیدا کند. اما نفیسا، میان خواستههای سنتی و آرزوهای شخصیاش، باید تصمیمی سرنوشتساز بگیرد.
خلاصه کتاب:
او دیگر آن دختر ساده نیست. حالا زنیست که از دل تاریکی عبور کرده، مادریست که برای فرزندش میجنگد. گذشته بازگشته، با پشیمانی و وعده. اما او این بار، خودش را انتخاب میکند. و شاید، برای اولین بار، سرنوشت را خودش بنویسد.
خلاصه کتاب:
در سیزدهسالگی، دنیایم تغییر کرد. احساساتی عجیب، قدرتهایی ناآشنا، و ترسی که نمیدانستم از کجاست، درونم شکل گرفتند. من دختری بودم که ناخواسته، در مسیر ناشناختهای قدم گذاشت. و هنوز، در دل شبهای بیپایان، از خودم میپرسم: چه کسی این راه را برایم گشود؟
خلاصه کتاب:
در گذشته، صابر و سحر عاشق هم بودند، اما بهخاطر فشارهای خانوادگی، هر دو سکوت کردند. حالا، پس از سالها، در یک پروندهی حقوقی دوباره روبهروی هم قرار میگیرند. صابر باید با مسئولیت حرفهایاش، طلاق سحر را از همسرش پیگیری کند، در حالی که احساسات قدیمی، آرامآرام در دلش زنده میشوند.
خلاصه کتاب:
ماهک یه زن جوونه که تو زندگی قبلیاش خیلی اذیت شده. حالا یه مردی به اسم شاهان میخواد با زور و تهدید، مجبورش کنه که باهاش عقد کنه. ولی ماهک کوتاه نمیاد. با کمک آدمای خوب دورش، میتونه از این شرایط سخت رد بشه و زندگی خودش رو بسازه.
خلاصه کتاب:
لیلی، نماد معصومیت در جهانی پر از نقاب، ناگهان در نقش کلیدی زندگی کسی قرار میگیرد که روزی خصم او بوده. در جستوجوی حقیقت، با دیوارهایی از سکوت و دروغ روبهرو میشود؛ بهویژه از سوی کسی که ادعا میکند دشمنی پایان یافته، اما سایهی گذشته هنوز پابرجاست.
خلاصه کتاب:
روسلا در آستانهی فروپاشی بود. خاطرات گذشته، حضور یاشار، و تهدید ارتش طوفان، همه در ذهنش طوفانی به پا کرده بودند. اما در لحظهای بحرانی، نجات یافت. حالا باید با گذشتهاش روبهرو شود، رازهای پیشگویی را کشف کند، و در برابر آیینی ایستادگی کند که میخواهد سرنوشتش را رقم بزند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانسرا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.