صدایش را شنیدم
منو دایی فرستاده آیه خانوم…….. برای اون قضیه.
دایی.. مرد خداشناس و لوتی مسلکی که از هر فامیل نمایی برای من و خانواده ام فامیل تر بود. همان وقتی که همه بخاطر پدر ما را ترک کرده بودند، دستمان را گرفت و یا علی گویان تا همین امروز پشتیبانمان بود.
من یه جواب درست و حسابی میخوام نه بهونه نه پیچوندن
نگاهی به جوانک لاغراندام روبرویم انداختم. طی چندماه گذشته دوبار به خواستگاریم آمده بود و هر دوبار جواب من منفی بود.نه تنها به او که به تمام خواستگارانم من محکوم بودم به تنهایی در تقدیر من نیامده بود که مثل دیگر دختران به معیارهایم فکر کنم و خواستگارانم را بسنجم و انتخاب کنم. تقدیر من و امثال من در این سرزمین حسرت بود و درد هنوز نوجوان بودم که این را فهمیدم
اخم ریزی به ابروانم دادم :
من جوابتونو همون چندماه قبل دادم به دایی هم گفتم