خواست برود که در سمت رانند باز شد و راهش را سد کرد پسرجوان و قد بلندی پیاده
شدو رو به باران با غرور گفت: باران خانوم؟
باران با تعجب به اونگاه کرد صدایش عجیب اشنا بود سرش را تکان داد و گفت: بله ، شماکی هستید؟
پسر جوان عینک افتابیش را از چشمانش برداشت و با ابهت گفت من ایلیام ایلیا کاویانی فکر کنم همو بشناسیم درسته؟
قلب باران مانند پرنده ای که خودش را به قفس میکوبد تند وخشن میزد دستانش یخ کردوتنش داغ شد ترسی که داشت به سراغش آمده بود.
با پاهای لرزان عقب عقب رفت تا فرار کند اما ایلیا خودش را به اورساند و گفت سوارشو باران با تعجب به او خیره ماند و سرش را به چپ و راست تکان داد