تصویر واضحی از او را مشاهده نکرده بودم و او نیز متوجه بلند کردن سرم نشده بود.
صدای پسرکی که موهای کوتاه شده اش نشان از سرباز بودنش می داد باز هم مرا ترساند :
تعارف میکنید؟! شما بفرمایید من خودم میارمشون.
ترس هر لحظه بیشتر به دلم چنگ می انداخت اگر پدر می
دید، باور میکرد قصد این پسرک کمک بوده؟! به خودم آمدم و دیدم مدت زیادی است در وسط کوچه ایستاده ایم و اگر کسی میدید به گفته ی مادر دهان مردم را نمی شد بست حتی جرأت نگاه کردن به آن پسر را نداشتم