خلاصه کتاب:
رویایی که رو آوار زندگی دیگران ساخته بشه به هیچ جایی نمی رسه هیچ جا! چون زمین گرده سارا. زمین گرد بود، سیب هم می چرخید، رویاهاهم روی آواری فروریخته ساخته شده بود…
خلاصه کتاب:
داستان زندگی دوتا از خواهرزادههای معینه که عاشق هم هستن (دخترخاله، پسرخاله) اما پدر دختره یعنی محیا، اجازه نمیده بهم برسن چون از کوهیار متنفره. علت تنفرش در خلال داستان مشخص میشه…
خلاصه کتاب:
داستان ترنم و آرینی است که به دلایلی مجبور به ازدواج می شوند که در ظاهر، ازدواج اجباری هستش... اما مگه دل بیتاب آرین میذاره که این ازدواج، اجباری و مثلا صوری باشه؟ از دست ندید که آرینش حسابی دل میبره…
خلاصه کتاب:
آوا آرین دختریه در آستانه ۳۰ سالگی که بر اساس باورهای خودش زندگی می کنه البته اگه خانواده و اطرافیان و عرف جامعه اجازه بده. و آوا بر این باوره که زندگی اونقدر زود گذره که بهتره اون جور که دوست داره و با اونی که دوست داره زندگی کنه. برای همین به فشارها توجهی نمی کنه. داستان در مورد زندگی آوا و دوستانشه که به خاطر عرف جامعه مجبور به تحمل زندگی و چیزهایی هستن که خودشون قبولشون ندارن.
خلاصه کتاب:
آرزو دختر هجده ساله و نابغهای که زندگیش با روال عادی طی میشه تا این که پدرش اون رو مجبور به ازدواج اجباری کرده و آرزو درست روز عقد تصادف کرده و …
خلاصه کتاب:
طاها طریقت، مرد جوان و مقیدی که یک شبِ سرد و بارانی با دختری تصادف میکند! طاها دختر را به بیمارستان میرساند و وقتی رها از کما بیرون میآید، هیچکس را نمیشناسد اما به طاها محرم شده…! من دیوانه تو را دیدم و دیوانه ترم من از آن روز که در بند توأم دربه درم درد اگر درد تو باشد، چه خیالیست که من دلخوش داشتن خوبترین دردسرم!
خلاصه کتاب:
ریما دختری طرد شده از خانواده بخاطر اتفاق پوچ، اتفاقی که بی تقصیر ترین آدم اوست...پرستار کودکی می شود، اما!…پدر آن بچه کیست؟! پدری که عشق قدیمی ریما است!
خلاصه کتاب:
طلاق احساسی... سردی رابطه ها… مرگ دل ها… سکوت ماهی ها… همه ی بی کسی ها از همسنگر زندگی… باعث لحظه لحظه مردن شد… مردنی که محکوم به زنده بودنه… زنده بودنی که بدون نفس کشیدنه… سخته... درد داره... دردش همچون کشیدن ناخن رو تن تخته سیاه… مرگ اعصاب داره و حکم تحمل… اجبار… اجبار... و باز هم اجباری از جنس تحمل روزگار محک ات میزنه... آدم ها محک ات میزنن… دیوار کوچه ها و حتی سایه ها هم… محک ات میزنن !… محک میزنن تا ببینن پوستت از چه جنسیه شیشه یا… “سنگ” سخته چند سال دل بدی و در آخر... مجبور به دل بریدن بشی...
خلاصه کتاب:
فنجون قهوه رو توی دستای سردم گرفتم و با اخمای درهم بیرون رفتم روی تک صندلی توی حیاط نشستم و به آسمون خیره شدم خیلی وقت بود که با این تنهایی کنار اومدم و توی این سال هایی که گذشته بود سعی کردم با نبودن خانوادم کنار بیام و دور از اونا باشم…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانسرا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.