خلاصه کتاب:
ماجرای یه دختره دانشجو که خلاف ترین و نابکار ترین مرد ممکن یعنی رئیس خوناشاما به طرز وحشتناکی شیفته خون و خود این دختر میشه اما این وسط یه رقیب پیدا میکنه… یه رقیب قدرتمند تر از خودش…
خلاصه کتاب:
قرار نیست همه چیز تو زندگی بر وفق مرادت باشه و هرچی تو دوست داشته باشی، همون بشه. خیلی وقتها میتونی اوضاع و شرایطی رو که ازش ناراضی هستی به دلخواهت تغییر بدی. ستاره و پریزادبانو از اون زنهایی هستن که ننشستن و نگاه کنن به بقیه تا براشون تصمیم بگیرن. اگه جایی اشتباه کردن ازش درس گرفتن و دستشون رو زدن به زانوهاشون و از جا بلند شدن. میشه خیلی چیزا رو از نو ساخت! میشه مزهی تلخ خیلی چیزا رو شیرین کرد!
خلاصه کتاب:
رویایی که رو آوار زندگی دیگران ساخته بشه به هیچ جایی نمی رسه هیچ جا! چون زمین گرده سارا. زمین گرد بود، سیب هم می چرخید، رویاهاهم روی آواری فروریخته ساخته شده بود…
خلاصه کتاب:
داستان زندگی دوتا از خواهرزادههای معینه که عاشق هم هستن (دخترخاله، پسرخاله) اما پدر دختره یعنی محیا، اجازه نمیده بهم برسن چون از کوهیار متنفره. علت تنفرش در خلال داستان مشخص میشه…
خلاصه کتاب:
داستان ترنم و آرینی است که به دلایلی مجبور به ازدواج می شوند که در ظاهر، ازدواج اجباری هستش... اما مگه دل بیتاب آرین میذاره که این ازدواج، اجباری و مثلا صوری باشه؟ از دست ندید که آرینش حسابی دل میبره…
خلاصه کتاب:
آوا آرین دختریه در آستانه ۳۰ سالگی که بر اساس باورهای خودش زندگی می کنه البته اگه خانواده و اطرافیان و عرف جامعه اجازه بده. و آوا بر این باوره که زندگی اونقدر زود گذره که بهتره اون جور که دوست داره و با اونی که دوست داره زندگی کنه. برای همین به فشارها توجهی نمی کنه. داستان در مورد زندگی آوا و دوستانشه که به خاطر عرف جامعه مجبور به تحمل زندگی و چیزهایی هستن که خودشون قبولشون ندارن.
خلاصه کتاب:
طاها طریقت، مرد جوان و مقیدی که یک شبِ سرد و بارانی با دختری تصادف میکند! طاها دختر را به بیمارستان میرساند و وقتی رها از کما بیرون میآید، هیچکس را نمیشناسد اما به طاها محرم شده…! من دیوانه تو را دیدم و دیوانه ترم من از آن روز که در بند توأم دربه درم درد اگر درد تو باشد، چه خیالیست که من دلخوش داشتن خوبترین دردسرم!
خلاصه کتاب:
طلاق احساسی... سردی رابطه ها… مرگ دل ها… سکوت ماهی ها… همه ی بی کسی ها از همسنگر زندگی… باعث لحظه لحظه مردن شد… مردنی که محکوم به زنده بودنه… زنده بودنی که بدون نفس کشیدنه… سخته... درد داره... دردش همچون کشیدن ناخن رو تن تخته سیاه… مرگ اعصاب داره و حکم تحمل… اجبار… اجبار... و باز هم اجباری از جنس تحمل روزگار محک ات میزنه... آدم ها محک ات میزنن… دیوار کوچه ها و حتی سایه ها هم… محک ات میزنن !… محک میزنن تا ببینن پوستت از چه جنسیه شیشه یا… “سنگ” سخته چند سال دل بدی و در آخر... مجبور به دل بریدن بشی...
خلاصه کتاب:
چه زیبا پنداشتم که ازدواج کردم و بچه دار خواهم شد با دامادی در قاب تصویر گوشی و اجبار خانواده ام و خانواده اش برای این ازدواج راهی شدم به دیار او تنهای تنها و مژده عشق به خود دادم اما… گویا شاهزاده سوار بر اسب من صاحبی دارد به نام مافیا و او با تفکر سپر کردن من، با من ازدواج کرده است اما او مرا نمی شناسد اگر اون شاه نشین کژاوه مافیاس به او نشان خواهم داد چه کسی می تواند ملکه مافیا باشد و او را از جایی خواهم زد که فکرش را نخواهد کرد، من… او را … از قلبش نشانه خواهم گرفت و انتقام آرزو های از دست رفته ام را نشانش خواهم داد…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانسرا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.