
ناخواسته و آرام پرسید :
چیکار میکنم؟
انگشت ها ، با تاخیر اما ناگهانی از بازویش جدا شدند و همان لحظه تمام نبایدها دیکته شد به مغزش قدمی به عقب برداشت و لیوانی که هنوز میان آن یکی دست او بود را گرفت و مثل یک شئ ناخوشایند که . نخواهی نگهش داری ، بی فاصله رهایش کرد روی میز کنار تخت سارنی که بالاخره ساکت شده بود و رو به او ، با لحنی کنترل شده گفت:
فکر نمیکنم کار بیشتری از دستت بربیاد حسهای میان نگاهش را نه که نتواند ، نخواست که بخواند و شنید داری بیرونم میکنی !
سرتکان داد که تاکید کرده باشد و هم زمان و بی پروا گفت:
می کنم دارم همین کارو میکنم !
داشت بیرونش میکرد از این اتاق ، از این خانه ، قدرتش را اگر داشت ، حتی از این شهر…