مادران جوانی که برای تزریق واکسن میآمدند همیشه همراه داشتند اکثریت زن و شوهرهای جوانی بی تجربه ای بودن که تازه همراه خود یکی از مادر بزرگها را می آوردند….!!
تنها مادر جوان تنها من بودم………
مهم نبود….. مهم نبود وقتی دخترم چهارستون بدنش سالم بود. مهم نبود وقتی پشتم به فرزندم گرم بود… مهم نبود وقتی دخترم مادری قوی از نژاد کردها داشت…. مهم فقط آرامش و پناهی بود که بعد از ان همه استرس خدا ارزانی ام کرده بود.
دلم میخواست امروز با دخترم به حجره حاجی بروم….. اصلا مادر و دختری برویم و دوری بزنیم و برای دخترم گل سرهای زیبا بخرم
برای اولین تاکسی دست تکان دادم و راه حجره ی فرش فروشی را رفتم
وارد بازار که شدم طبق عادت همیشه چشمانم بدون فرمانم حجره ی علی را جستجو کرد…. دلم گرفت…. حالم گرفته شد دیدن آن پارچه سیاه بالای سر در حجره اش خنجر بود به قلبم و زخمی بر چشمانم….
دلم گرفت برای ندیدن ثمر زندگی اش
برایش فاتحه ای خواندم و راهی حجره ی حاجی شدم
از پشت شیشه سرک کشیدم حاجی عینک به چشم در حال نوشتن حساب و کتاب بود و خبری از ارسلان خان و سالار نبود.