حمید کتش رو که تو دست گرفته بود روی کاناپه انداخت و بلند شد. هر دو دوست که تو آغوش هم جا گرفتن آفرین به سوسن گفت که با شربت و شیرینی حسابی پذیرایی کنه خودش هم یه گوشه ای رو برای نشستن انتخاب کرد و تو حال و هوای خودش غرق شد.
پژمان دستش رو گذاشت رو پای حمید و گفت:
چه خبر؟ خوب یهویی جیم شدی ها
حمید جیم شدن کجا بود؟ باباهه یهویی مریض و بستری شد منم که یکی یه دونه باید میرفتم راستش اصلاً فکر نمیکردم این سکته ناقصه اونو تا مرض كما هم ببره اما انگار این دفعه خیلی هشدار بزرگی بود. حال مادرمم خراب بود تو این چند روزه انقدر گریه کرده بود که نگران بودم جای بابا اونو از دست بدم خلاصه همه چیز بهم ریخته بود خواهرم هنوز خبر نداره وگرنه دانشگاهش رو ول میکنه و میکوبه میاد ،اینجا اون از من بیشتر باباييه.
پژمان نفس تازه کرد و گفت:
…..بابا –
حمید خواست دلداری بده که ناگهان چشمش به بالای سالن افتاد. شیدا با یه شلوار سفید و لباسی فیروزه ای که سر آستین و یقه ش گیپور بود از پله ها اومد پایین یه تای شال سپیدش رو روی شونه انداخت و آروم جلو اومد. حمید بلند شد و زودتر عرض ادب کرد شیدا با سردی تمام احوالپرسی کرد و بعد روی یه کاناپه دورتر از همه اونا نشست.
سوسن که با شربت و شیرینی وارد شد شیدا تلویزیون رو روشن کرد و صداش رو بلند کرد پژمان و آفرین هر دو به اون نگاه کردن اما چیزی نگفتن صدای وزوز تلویزیون صحبتهای حمید و پژمان رو نصفه گذاشت و سکوت آفرین رو بیشتر کرد لحظات میگذشت اما به سردی.
حمید تا دم دمای غروب پیش پژمان موند اما وقت شام و تعارفات که شد سریع بلند شد و گفت که باید زودتر خودش رو برسونه قزوین گفت «قراره شیفتش رو با مادرش عوض کنه و اون بالای سر پدرش بمونه.» پژمان بیشتر اصرار نکرد و حمید با یه خداحافظی کوتاه از شیدا و آفرین وارد حیاط شد و وقتی از کنار درختان اقاقیا گذر کرد یکدفعه ایستاد و رو به پژمان گفت:
هنوز که عوض نشده.
پژمان پوزخند تلخی زد و گفت:
نه حالا نه فردا نه هیچوقت دیگه شیدا ،همونه هیچوقت عوض نمیشه
حمید گفت:
باهاش حرف بزن محکم و جدی
پژمان تکیه داد به تنه یکی از درختها و به دورنمای ساختمان نگاه کرد ساختمان باشکوهی که طراحی اش رو خودش کرده بود. آروم پلک زد و گفت
جواب ناز و نوازش و التماس فقط و فقط بی محلیه فکر میکنی جواب حرف محکم و جدی چیه؟ جز قهر جز کینه جز بی محلی برای همیشه؟
حمید روبه روی اون ایستاد و گفت:
پژمان اشتباه نکن حرف محکم و جدی اونو به هوش میاره پنج سال کم نیست بابا اگه به فکر خودش نیست باید بخاطر تو به خودش بیاد. دلم برات میسوزه مگه چند سالته؟ خودتو تو آینه دیدی؟ مثل برگ درختها که چند ساعت زیر آفتاب موندن پژمرده ای مثل تمام پیرمردهای تو خونه سالمندان افسرده ای تو یه جوان ۲۹ ساله ایی این وضع و حالت نباید باشه به خدا من جای تو بیشتر میسوزم مطمئنم تحمل یه تیکه یخ با تمام سردیش از تحمل کردن شیدا حتی برای یه لحظه آسون تره ناراحت نشو. این احساسیه که خودش با این رفتارها به همه القا کرده برو برو پژمان باهاش حرف بزن حرف دلتو بزن اون خواسته ای رو که بخاطرش پنچ سال لب باز نکردی رو بگو، حق تو باید بخوای
پژمان اومد چیزی بگه که دید حمید مثل برق و باد خودش رو به در رسوند و بعد هم سریع زد بیرون همونجا زیر درخت اقاقیا تو خودش مچاله شد.