خلاصه کتاب:
آرام چشمانم را باز کردم. با چشمان خواب آلود اطرافم را نگاه می کردم، نشسته روی زمین خوابم برده بود! خمیازه ای کشیدم و دستم را میان موهایم بردم، دست راستم را روی تخت گذاشتم و بلند شدم. به سمت در رفتم، چشم های نیمه بازم را به در دوختم و دستگیره در را فشردم، با قدم های بلند به سمت آشپزخانه میرفتم. با قدم های تندم کناره های شلوار نخی گشاد مشکی رنگم تکان میخورد. سردی سرامیک ها حالم را خوب می کرد! مثل خودم بودند! سرد، بی روح!
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانسرا " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.